.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۶۶→
صدای سرفه های ارسلان توی گوشم می پیچید...دیگه مثل دیشب وخیم ومکرر نبود!...گه گداری به سرفه می افتاد...
همون طورکه نگاهش به تلویزیون خیره بود،باذوق وشوق گفت:یه خبر خوب دارم...
- چه خبری؟!
چشم از صفحه تلویزیون برداشت وخیره شد بهم...لبخندی روی لبش نقش بسته بود...گفت: شراکتم وباشقایق بهم زدم!
بالحنی که ذوق وخوشحالی توام با ناباوری توش موج میزد،گفتم:نه؟!چجوری؟
لبخندش پررنگ تر شدوگفت: محراب سهم شقایقو خرید!...بهم گفت که ازباباش پول گرفته تا من واز این منجلابی که دارم توش دست وپامیزنم خلاص کنه!امروز رفتیم محضروهمه چی تموم شد!حالادیگه به جای شقایق، محراب شریک منه...حالا آخرین نقطه مشترک من وشقایقم نابود شده!محراب بزرگ ترین مشکل زندگیم وحل کرده.خیلی ازش ممنونم...
نگاه مهربون وقدردانی بهم انداخت وادامه داد:اما بیشتر از اون از توممنونم...اگه اون شب باتو درد ودل نمی کردم دیوونه می شدم...اگه تو کنارم نبودی،بازم مجبورمی شدم تمام غم وغصه هام وبریزم تودلم وبه هیچ کس هیچی نگم...دیانا ممنونم.به خاطر تمام مهربونیات!...
لبخند شرمگینی زدم ومهربون گفتم:این چه حرفیه؟!...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم!تازه من که کاری نکردم...
لبخندش پررنگ تر شد...نگاهش به نگاهم خیره شده بود...دلم می خواست زل بزنم به چشمای قشنگش وتاآخردنیا دست از سرشون برندارم اما...راستش می ترسیدم...می ترسیدم خیره بشم به این چشمای خوش رنگ وبعد نتونم ازشون دل بکنم...می ترسیدم که سوتی بدم!
برای فرار از نگاه های خیره اش،خنده مصنوعی کردم وگفتم:گشنه ات نیست ارسلان؟...
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد! سری به علامت تایید تکون دادوگفت:چرا اتفاقا...دارم از گشنگی هلاک میشم.
باشیطنت گفتم:پس پیش به سوی قورمه سبزی!
وازجابلند شدم...
خندید...ازجاش بلند شدو گفت:بریم که این بچه خوشمزه دیاناخانوم وبزنیم تورگ!
با این حرفش،به خنده افتادم...همون طورکه می خندیدم،جلوتر از ارسلان به سمت آشپزخونه رفتم...
چه دیوونه ای بودم من!...واسه یه قورمه سبزی خودم وبه آب وآتیش زدم...چه بچم بچمی هم می
کردم!...خخخخخ...
وارد آشپزخونه که شدم،شروع کردم به چیدن میزناهار...ارسلانم به کمکم اومد ودر چشم به هم زدنی میزو چیدیم.
ارسلان صندلی رو برای من بیرون کشید واشاره کرد بشینم!
گذشته از مهربون شدنش،خیلی خیلی با ادب تر از قبل شده...مثل جنتلمنا رفتار میکنه!
باتعجب خیره شده بودم بهش...ارسلان اما بی توجه به نگاه خیره من،صندلی خودش وبیرون کشید ونشست.
به سختی نگاه متعجبم وازش گرفتم وروی صندلی نشستم...
نگاه ارسلان به میز غذای روبروش خیره بود...مثل پسربچه ای که بهش آبنبات داده باشن،ذوق مرگ شده بود!باذوق وشوق گفت:انقدر گشنمه که می تونم کل این میزو یه جا قورت بدم!
ودست دراز کرد و کفگیر وگرفت وشروع کرد به برنج ریختن...نه یه کفگیر...نه دوتا...نه سه تا...بلکه پنج تا!
یه عالمه خورشتم روش خالی کرد وبا اشتها و ولع شروع کردبه خوردن...
باتعجب بهش زل زده بودم.
چند روزه به ارسی بیچاره غذانرسیده؟...الهی بمیرم...ببین چجوری داره خودش وخفه می کنه!
ارسلان برای لحظه کوتاهی نگاهش واز بشقابش گرفت وخواست برای خودش دوغ بریزه که نگاهش بانگاهم برخورد کرد...
باتعجب گفت:چرا چیزی نمی خوری؟
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:می خورم...
ودست دراز کردم برای خودم برنج وخورشت ریختم ومشغول خوردن شدم...
همون طورکه نگاهش به تلویزیون خیره بود،باذوق وشوق گفت:یه خبر خوب دارم...
- چه خبری؟!
چشم از صفحه تلویزیون برداشت وخیره شد بهم...لبخندی روی لبش نقش بسته بود...گفت: شراکتم وباشقایق بهم زدم!
بالحنی که ذوق وخوشحالی توام با ناباوری توش موج میزد،گفتم:نه؟!چجوری؟
لبخندش پررنگ تر شدوگفت: محراب سهم شقایقو خرید!...بهم گفت که ازباباش پول گرفته تا من واز این منجلابی که دارم توش دست وپامیزنم خلاص کنه!امروز رفتیم محضروهمه چی تموم شد!حالادیگه به جای شقایق، محراب شریک منه...حالا آخرین نقطه مشترک من وشقایقم نابود شده!محراب بزرگ ترین مشکل زندگیم وحل کرده.خیلی ازش ممنونم...
نگاه مهربون وقدردانی بهم انداخت وادامه داد:اما بیشتر از اون از توممنونم...اگه اون شب باتو درد ودل نمی کردم دیوونه می شدم...اگه تو کنارم نبودی،بازم مجبورمی شدم تمام غم وغصه هام وبریزم تودلم وبه هیچ کس هیچی نگم...دیانا ممنونم.به خاطر تمام مهربونیات!...
لبخند شرمگینی زدم ومهربون گفتم:این چه حرفیه؟!...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم!تازه من که کاری نکردم...
لبخندش پررنگ تر شد...نگاهش به نگاهم خیره شده بود...دلم می خواست زل بزنم به چشمای قشنگش وتاآخردنیا دست از سرشون برندارم اما...راستش می ترسیدم...می ترسیدم خیره بشم به این چشمای خوش رنگ وبعد نتونم ازشون دل بکنم...می ترسیدم که سوتی بدم!
برای فرار از نگاه های خیره اش،خنده مصنوعی کردم وگفتم:گشنه ات نیست ارسلان؟...
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد! سری به علامت تایید تکون دادوگفت:چرا اتفاقا...دارم از گشنگی هلاک میشم.
باشیطنت گفتم:پس پیش به سوی قورمه سبزی!
وازجابلند شدم...
خندید...ازجاش بلند شدو گفت:بریم که این بچه خوشمزه دیاناخانوم وبزنیم تورگ!
با این حرفش،به خنده افتادم...همون طورکه می خندیدم،جلوتر از ارسلان به سمت آشپزخونه رفتم...
چه دیوونه ای بودم من!...واسه یه قورمه سبزی خودم وبه آب وآتیش زدم...چه بچم بچمی هم می
کردم!...خخخخخ...
وارد آشپزخونه که شدم،شروع کردم به چیدن میزناهار...ارسلانم به کمکم اومد ودر چشم به هم زدنی میزو چیدیم.
ارسلان صندلی رو برای من بیرون کشید واشاره کرد بشینم!
گذشته از مهربون شدنش،خیلی خیلی با ادب تر از قبل شده...مثل جنتلمنا رفتار میکنه!
باتعجب خیره شده بودم بهش...ارسلان اما بی توجه به نگاه خیره من،صندلی خودش وبیرون کشید ونشست.
به سختی نگاه متعجبم وازش گرفتم وروی صندلی نشستم...
نگاه ارسلان به میز غذای روبروش خیره بود...مثل پسربچه ای که بهش آبنبات داده باشن،ذوق مرگ شده بود!باذوق وشوق گفت:انقدر گشنمه که می تونم کل این میزو یه جا قورت بدم!
ودست دراز کرد و کفگیر وگرفت وشروع کرد به برنج ریختن...نه یه کفگیر...نه دوتا...نه سه تا...بلکه پنج تا!
یه عالمه خورشتم روش خالی کرد وبا اشتها و ولع شروع کردبه خوردن...
باتعجب بهش زل زده بودم.
چند روزه به ارسی بیچاره غذانرسیده؟...الهی بمیرم...ببین چجوری داره خودش وخفه می کنه!
ارسلان برای لحظه کوتاهی نگاهش واز بشقابش گرفت وخواست برای خودش دوغ بریزه که نگاهش بانگاهم برخورد کرد...
باتعجب گفت:چرا چیزی نمی خوری؟
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:می خورم...
ودست دراز کردم برای خودم برنج وخورشت ریختم ومشغول خوردن شدم...
۲۰.۷k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.